آرتین پادیابآرتین پادیاب، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آرتین کوچولو

واماااا گریه های وحشتناک آرتین نفس مامان

وااای آرتین پسر خوشگلم تو چه طورت شده تربچه ی مامان پسرکم عصرها که میشه وقتی بابا عادل میره مغازه تو جوری گریه میکنی که دیگه نفسی برات نمی مونه منم پابه پای تو گریه میکنم واقعا دیگه نمیدونم باید برات چه کار کنم  کلافه شدم خیلی حالم بده کاری از دستم برنمیاد هرجاایی که میری آرومی فقط توخونه خودمون وااای از اون روزی که تنها بشیم پسر قشنگم دیگه به حدی رسیدم که زنگ میزدم بابا عادل بیاد از مغازه ،بابایی هم باکلی مشتری مغازه رو میگذاشت و میومد پیشمون خیلی روزای بدی بود قربون چشمای خوشگلت برم من که مثل ابر بهار گریه میکردی یه روز کلا کلافه بودم مامان مریم زنگ زد گفتم توروخدا پاشو بیا من دیگه نمیفهمم چی کار باید بکنم مامانی هم اومد پیشمون سه ...
20 آذر 1395

پیش به سوی کرمان

چهل هشتم هستش و ماداریم میریم کرمان و شما مامان گلم داری میری تا سوغاتی های دایی امین جون رو بگیری  واااای آرتینی یک عالمه سوغاتی داری قندعسلم داایی جون کلی برات لباس و وسیله آورده چهار روز کرمان موندیم کلی با مامان مریم و باباحمید و دایی جون بازی کردی و تو خواااب همش میگفتی دَیی دَیی دَیی کلی بهت میخندیدیم تازه پسر گلم حمام هم رفته تمیز شده اینم عکس پسر تمیزمون ...
8 آذر 1395

رفتن دایی جون به کربلا

وااای آرتینی دایی جون داره میره کربلا خوش به سعادتش گفتم برای پسر سوغاتی بیاری هااا زیاد حیف که اونجا نیستیم تا بدرقه اش کنیم  خودش هم میخواست بیاد گفتم نمیخواد وقتی برگشتی ما میاییم کرمان  اینم عکسی که دای برای ما فرستاده ...
22 آبان 1395

شب بیداری های آقاآرتین

واای مااماانی توکه کشتی همه رو وروجک شب تا صبح بیداری دیگه تو خونه آقاجون اینا نوبتی بیدار می موندیم آخه حدود پنجاه روز ماخونه آقاجون اینا بودیم،دیگه آخریا من و عمه نفیسه بیدار می موندیم،خداایی همه شون زحمت کشیدن عمه نفیسه همش بالا سرت بیدار بود تا منم بتونم استراحت کنم بعداز پنجاه روز اآمدیم خونه خودمون نمیدونی چه حالی داشتم از طرفی میخواستم مواظب تو باشم از طرفی کار کنم ای وروجک اگه بدونی روز اول غذامو سوزوندم وقتی بابای اومد میگفت فداسرت عادت میکنیم خخخخ تو فقط مواظب گل پسر باش  ازدست تو پسررررر روز اول که گذشت تو مریض شدی تو تب خیلی بدی داشتی می سوختی از ساعت یک عصر خوابیدی هرکار میکردم تا بیدار شی شیر بخوری بیدار نمی شدی آب آوردم ...
28 مهر 1395

مراسم شیر خواران

امروز عمه نجمه برای پسرم لباس مخصوص علی اصغر امام حسین رو خریده تا تورو ببریم مراسم شیرخواران حسینی برای اولین بار بود می رفتم خیلی مراسم باصفاایی بود انشالله حضرت علی اصغر خودش نگه دارت  ...
16 مهر 1395

گم شدن موبایل آقاجون درتهران

عزیزمامان دلیل اینکه  عکس های شمال تاتهران را نداریم اینه که آقاجون با باباعادل رفتن برای مغازه جنس سفارش بدن ما همگی حرم امام بودیم توراه گوشی آقاجون دزدیده شد هرچی هم عکسای خوشگل گرفته بودیم ازت همشون رفتن بعداز یک شب گذروندن در تهران و قم و جمکران  ب سمت کرمان حرکت کردیم  اینم لولین مسافرت  وروجک مامان ...
1 مهر 1395